
و دوست اوست همه محتاجیم به دوست

به فردایت امیدوار باش
شاید که با فردا..................
غروب دلگیری بود خسته به خانه بر میگشتم انچنان غرق در افکار دور دراز خود بودم که متو جه غوغای انسوی خیابان نشدم
در پرسه ای غریب ناخوداگاه نگاهم چرخی زدو به انسوی خیابان خیره شد لحظه ای بر جای خود خشک شدم از انچه که میدیم
وچون برشی از یک فیلم ممیزی شده که فقط برای خواص قابل نمایش است از جلوی چشمانم گذشت در باورم نمگنجید که تا
این حد انسانیت به سخره گرفته شود هنوز هم باور نمیکنم انچه را که چشمانم دیدو در حافظه ام بایگانی نمود.مگر انجا چه
اتفاقی رخ داد؟حتما این سوال شما خوانده این مطلب است؟چه گویم که از بیانش شرم دارم. ان کسی که باید حس امنیت را به
ما ببخشد مخل اسایشمان گردیده است درانسو فرد بیماری را دیدم که از فروشنده سرگذر برای ساخت خود و رفتن در خلسه
نیمروزی که به ان عادت کرده است دارویی تهیه کرده بود وتن لرزانش را بسوی جایگاهش میکشاند از حرکاتش معلوم بود که
نتوانسته به موقع برای خلسه اش چیزی دست و پا کنددر خیالش خودرا پادشاه عالم میدیدکه ناگاه پلیس چون اجل معلق بر
سر او افتاد و ان تن لرزان را به باد کتک گرفت ان تن لرزان حتی یارای ایستادن نداشت چه رسد به مقابله .مرد پلیس در حالیکه به او مشت و لگد میزد فریاد کشید بر روی مامور پلیس دست بلند میکنی؟دوستان پلیسش به کمک پلیس خوب و وظیفه شناس ما که شاید خیال می کرد ارنولد شوارتزنگر را در حال انجام عملیات کماندویی دستگیر کرده است امدند و پس از کشاندن ان نیم تنه لرزان
به درون اتومبیل پلیس سر را بلند کرد ودستانش را به کمر تکیه داد از نگاهش برق شادی از پیروزی بزرگش موج می زد. با وقار تمام پلس وظیفه شناس سوار بر اتومبیل خود شد درحالیکه به زمین و زمان فخر می فروخت. درانسو مواد فروش محل باخونسردی تمام به تجارت مرگش ادامه میداد بی هیچ هراسی از پلیس وظیفه شناس ما .که با او احوالپرسی هم کرد

در بعضی از مناطق کشور ما که بافت قبیله ای دارد اسلحه جزئ لاینفک زندگی قبایل است
حالا چرا اسلحه؟؟؟؟؟

چرا تفنگ ونه بوسه؟
چرا جنگ ونه صلح؟

ایا نمیشود بجای تفنگ از شاخه ای گل در دست عکس گرفت؟

چه اسان سر میبری؟ سلاخ بی رحم.
گیرم که می زنی
گیرم که می بری
گیرم که می کشی
با رویش نا گزیر جوانه چه میکنی؟