کویری خشک و بی روحم ببار ای ابر بارانی بزن بر سینه ی بی درد کنون رگبار ویرانی
ببین در اتش بغضم گلویم سوخت بی فریاد در این بیغوله میمیرم پر از اندوه پنهانی
رفیقان در دورنگی گم شقایق اشک ریزان است امیدم گشته زندانی ببار ای ابز بارانی
در کویری سوت و کور .در میان مردمی با این مصیبتها صبور. صحبت از مرگ محبت. مرگ گل.
گفتگو از مرگ انسانیت است.